رمان تمنای وجودم6


عضو شوید



:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



به وبلاگ من خوش آمدید

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان دهکده و آدرس hastii.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 1
بازدید ماه : 31
بازدید کل : 3951
تعداد مطالب : 45
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1



نیت کنید و اشاره فرمایید

کاورآ


BlogComments=[13,0];
رمان تمنای وجودم6
جمعه 25 دی 1394 ساعت 13:28 | بازدید : 144 | نوشته ‌شده به دست هستی | ( نظرات )
آقای مهندس چی شد 
-فعلا که گفت روش فکر میکنه 
-یعنی چی اونوقت .
نیما اومد جلوی میزم ایستاد و گفت:یعنی همین دیگه 
سرم رو جلو بردم و گفتم :امیدی هست ؟
همون موقع امیر هم اومد بیرون .یه نگاه به ما کرد .خودم رو کشیدم عقب.
 
نیما:امیر الان بگم همه برن ناهار ؟
 
امیر بدون توجه به ما رفت به اتاق مهندسین .
 
(این با خودش هم قهر)
 
نیما هم بدون حرفی رفت به همون اتاق .
.................................................. .................................................. .......
 
تو آشپز خونه شرکت مشغول چایی دم کردن بودم .آخه دیروز سر راه رفتم دو دست فنجان شیک ،با یه سینی خوشگل که با قندونش set بود ،با یه بسته چایی اعلا و یه بسته قند شکسته خریدم .آخه این چند روز بد جور هوس چایی کرده بودم .
 
امروز دیگه باید بفهمم این آقا بد اخلاقه چه تصمیمی گرفته .من که فردا نمیتونم بیام .یعنی میتونم اما نمیام .من فقط باید ۴ روز در هفته بیگاری کنم .حالا میخواد این سرحدی بیاد میخواد نیاد ،به من چه ؟
 
چایی ها رو ریختم تو فنجانهای که به اندازه تو سینی گذشته بودم .
 
(خدایی سلیقم حرف نداره)
 
سینی به دست امدم بیرون .معلومه هنوز حرف نیما با امیر تموم نشده که در اتاق بسته اس .آخه دوباره شیرش کرده بودم, بره با امیر حرف بزنه .
اول چایی ها رو برای بقیه بردم .کلی ذوق کرده بودن .
 
به ۳ تا چایی که تو سینی بود نگاه کردم .نمیدونم برم تو یا نه .....اما دلم طاقت نیاورد . ۲ تا ضربه با پام به در زدم و در و باز کردم .قیافشون دیدنی بود .
 
نیما بلند شد و گفت:بابا شما دیگه کی هستین ....امیر منشی خوب به خانوم صداقت میگن ها .
 
بعد هم اومد سینی چایی رو از دستم گرفت و گذاشت رو میز .امیر رفت پشت میزش نشست و مشغول تایپ چیزی شد .
 
(به این ادب یاد ندادن.نکنه فکر کرده من راستی راستی ابدارچیشم )
 
با هورتی که نیما از چاییش کشید نگاهم رفت طرفش .
 
نیما :به به ...چه خوش طعم.
 
با اشاره پرسیدم :چی شد .
 
آروم سرش رو تکون داد یعنی حله.
 
یه لبخند زدم و چاییم رو از رو میز برداشتم .نمیدونم چرا این دهن من بعضی وقتها بی موقع کار میکنه .رو به امیر گفتم چایتون رو بیارم انجا 
بدون اینکه سرش رو بالا کنه گفت:نمیخورم 
 
به جهنم که نمیخوری ....تا من باشم طرفم رو بشناسم حرف بزنم 
 
در و بستم و امدم بیرون که دیدم خانوم نیکویی و رستگار فنجان به دست میرن آشپز خونه .پشت میزم نشستمو مشغول خوردن چاییم شدم .
خانوم ها هم بعد از تشکر دوباره رفتن به کارشون برسن.
 
کمی بعد نیما اومد بیرون .گفتم:بالاخره چی شد؟
-قرار شد عذر خانوم سرحدی رو بخواد .البته تا وقتی که کسی رو پیدا نکنه ,اینکار رو نمیکنه 
-من امروز در مورد شیوا به ایشون میگم.
-حالا شما مطمئنید ،شیوا خانوم ...
 
میون حرفش امدم و گفتم :از اون مطمعنم ....فقط شیوا همه روزها رو نمیتونه کار کنه .اون بعضی روزها رو دانشگاه میره .
-اونطوری ممکنه امیر قبول نکنه .
 
حالا که تا اینجا اومده بودم باید تمومش میکردم 
 
-راستش من میتونم روزهای که شیوا نمیتونه بیاد ، بجاش کار کنم ،البته اگر مهندس قبول کنه 
نیما گفت :اون با من .......
 
تلفن به صدا در اومد و حرف نیما نیمه موند.گوشی رو برداشتم .با امیر کار داشتن .
 
یعنی این ۳ روز من شده بودم پادوی این آقا .از جام بلند شدم به طرف اتاق امیر رفتم .دستم به دستگیره بود که نیما گفت:خانوم صداقت ....
برگشتم به طرفش 
گفت: ممنون 
لبخند زدم و گفتم:خوشحالم که احساسم بهم دروغ نگفت
 
دستگیره در رو پایین دادم و در رو باز کردم .اما متوجه نشدم که امیر سینی بدست پشت در هستش .باز شدن در همانا و واژگون شدن سینی فنجانها هم همان.
 
شرمنده از اتفاقی که افتاده گفتم:ببخشید مهندس،نمیدونستم پشت در هستید .
 
چهره اش انقدر عصبانی بود که نگو .سرم رو پایین انداختم و به دست گلی که آب داده بودم نگاه کردم و گفتم: 
اومده بودم بگم تلفن با شما کار داره .
 
یدفه صدای امیر رفت بالا:خانوم صداقت لازم نیست که برای هر تلفنی که به من میشه در این اتاق رو باز کنید و من رو صدا کنید.
 
بعد رفت به طرف تلفن و کمی آرومتر اما هنوز عصبانی گفت:فقط کافیه این دگمه رو فشار بدید ،من از اتاقم گوشی رو بر میدارم 
 
بعد خودش دگمه قرمز رو فشار داد و گوشی رو گذاشت.
 
من اصلا انتظار همچین برخوردی رو نداشتم .از این که چنین برخورد کرده بود احساس حقارت میکردم .
هنوز جلوی در ایستاده بودم و به خورده های شکسته فنجانها چشم دوخته بودم .
امیر امد جلوی در ایستاد و گفت:اجازه میدید برم داخل یا میخواین تا شب همینجا به اینها زل بزنید 
نیما معترض گفت:امیر تو چته؟
-من چیزم نیست .اما مثل اینکه .............
 
دستش رو تو موهاش کشید و بدون اینکه حرفش رو کامل کنه ،سریع از جلوی من رد شد و در رو محکم بست.
از بسته شدن در چشمهام بسته شد.
 
(معلوم نیست چه مرگشه.حالا خوبه من خودم پول فنجونها رو دادم.بمیرم هم دیگه دفترش نمیرم .فکر کرده محتاج دیدنشم )
 
نیما :شما به دل نگیرید .از دست خانوم سرحدی عصبانیه این کار ها رو میکنه.
 
گلوم رو صاف کردم و طوری که نشون بدم ناراحت نیستم گفتم:از اون عصبانیه چرا دق دلیش رو سر من خالی میکنه ....
 
بعد هم رفتم سر جام نشستم .اون هم یه نفس داد بیرون و رفت به اتاق کارش .
 
لحضه ای بعد امیر از اتاقش اومد بیرون .بدون این که سرم رو بلند کنم خودم رو مشغول نشون دادم.رفت به آشپزخانه و با یه جارو و خاک انداز اومد بیرون و مشغول جمع کردن خورده شکسته ها شد 
 
پرو انگار از آدم طلبکاره .اگه کارم گیر نبود که یک دقیقه هم اینجا نمیموندم.
 
.................................................. .................................................. .................................................. ....................
 
ساعت حدود ۵ بود که آقا از اتاقشون تشریف آوردن بیرون.نیما هم که دستش پر از ورق و وسایل بود امد بیرون .برگه ای یاداشهای امروز رو روی میز گذاشتم و در حالی که اخمهام تو هم بود مشغول جم کردن وسایلم شدم و در همون حال رو به امیر گفتم:این خدمت شما مهندس ..در ضمن من فردا اینجا کاری ندارم .
 
نیما گفت:یعنی دیگه نمیاین ؟!
برگشتم طرفش و گفتم :میام اما هفته دیگه .یادتون نرفته که من فقط باید ۴ روز اینجا باشم .اون هم فقط برای کار دانشگاهم.
دوباره مشغول کارم شدم 
نیما:امیر این خانوم سرحدی فردا میاد
 
زیر چشمی نگاهش کردم .شونه هاش رو به علامت ندونستن بالا انداخت.به نیما اشاره کردم .منظورم فهمید.
-امیر کی میخوای این خانوم سرحدی رد کنی ؟
-هروقت یه منشی خوب پیدا کردم 
 
اوهو...حالا نه این که این سرحدی خیلی خوب و نمونه اس .
 
نیما یه نگاه به من انداخت با این که خیلی از امیر دلگیر بودم اما بخاطر شیوا گفتم:من یه نفر مطمئن میشناسم که به دنبال یه کار نیمه وقت میگرده 
 
امیر در حالی که یاداشت رو از رو میز برمیداشت گفت:به درد من نمیخوره .من کسی رو میخوام که تمام وقت کار کنه 
 
بخدا اگه بخاطر شیوا نبود که حالت رو میگرفتم 
 
گفتم:فعلا شیوا میتونه بیاد تا شما یه نفر تمام وقت پیدا کنید 
سرش رو بلند کرد و گفت:شیوا؟
-بله شیوا ....دنبال یه کار نیمه وقته .
-چیزی به من نگفته بود 
-مگه میدونه شما دنبال منشی میگردید ؟
 
به یاداشت تو دستش خیره شد .با ابرو به نیما اشاره کردم
 
-امیر این که خیلی خوبه .مورد اطمینان هم هست.
-اما اون به دنبال کار نیمه وقت میگرده .به کار ما نمیاد 
گفتم:من میتونم تا یه مدتی به طور نیمه وقت منشی باشم 
 
امیر یه نگاه به من کرد .اخمهام رو تو هم کردم و گفتم:فقط بخاطر شیوا 
 
نیما :خوب این که خیلی عالی شد .مگه تو خودت نگفتی خانوم صداقت ،خوب از پس این کار بر اومده
 
امیر یه چشم قره به نیما رفت و گفت:حالا من یه حرفی زدم 
 
بابا روتو برم....یعنی این بشر آخرش ها 
 
نیما :من که فکر میکنم در حال حاضر راه دیگه ای نداریم .
 
 
امیر همون طور که به طرف در میرفت گفت:باید فکرهام رو بکنم 
 
من و نیما به هم یه لبخند زدیم .کیفم رو برداشتم و رفتم به طرف در .
 
 
**********************************************
 
رو تختم دراز کشیده بودم و به قضایای امروز فکر میکردم . مطمئنم هر کسی جای امیر اون رفتار رو با من میکرد به این راحتی ازش نمیگذشتم .اما در جواب حرکت امیر هیچ کاری نکردم .چرا؟
 
چشمهام رو بستم .صورتش اومد جلو چشمم .ولی خدایی نسبت به پسرهای که دیده بودم خیلی خوش قیافه بود,تحفه .
 
با بصدا در امدن زنگ موبایلم تصویر امیر هم محو شد 
 
-جانم شیوا جان 
-سلام خوبی 
-سلام ،من خوبم مرسی
-مستانه الان امیر اینجاست .
با شنیدن اسم امیر قلبم تند زد.
-ازم خواست فردا بیام شرکت .
-راست میگی شیوا ..عالی شد .بابات چه جوری راضی شد .
-بابام رو امیر خیلی حساب میکنه .بدون هیچ حرفی قبول کرد .
-این خیلی خوبه 
-راستی فردا هستی 
-نه قرار نیست باشم 
-اما من فردا باید برم دانشگاه .میخوام با استادم صحبت کنم اگه بشه اون کلاسی رو که شب هستم روز بیام .اینطوری فقط ۲ روز کلاس میرم اون هم تا ساعت ۲ .میشه تو فردا بیایی اگه من تا ساعت ۹ نیومدم تو باشی.
-آخه ..........باشه من فردا میام 
-مرسی ....راستی من هیچوقت این کارت رو فراموش نمیکنم ....من باید برم .امیر صدام میزنه 
-باشه فقط تو به امیر بگو من میام .نمیخوام فکر کنه سر خود پاشدم امدم .
-مطمئن باش این فکر رو نمیکنه .اما من باز هم بهش میگم.
 
 
صبح که شرکت رفتم شیوا انجا بود .با دیدنش رفتم طرفش و بغلش کردم
-سلام .دانشگاه رفتی 
-سلام .اره رفتم کارم درست شد 
-با کی اومدی
-با نیما 
چشمهام رو از تعجب گشاد کردم و گفتم :با کی؟!
-با نیما دیگه 
-شوخی میکنی ؟
-نه ....نیما امروز با امیر امد ، .من هم با امیر امدم که نیما هم همراهش بود .
یکی زدم رو شونه اش :حالا من رو دست میندازی شیطون ....یکی طلبت 
 
شیوا خندید .دیگه دیگه 
 
-پس با کی رفتی دانشگاه .
-صبح ساعت ۷ با امیر رفتم سر راه نیما رو سوار کردیم .مثل اینکه مسیر خونشون همون طرفاس....راستی امیرهمیشه برگشتنه نیما رو هم میرسونه ،من هم که قرار همیشه با امیر برم و بیام 
-بابا لا مذهب شانس که شانس نیست 
-ما اینم دیگه 
-حالا این ۲ تا کجا هستن.
به اتاق امیر اشاره کرد:انجا 
-پس تو چرا وایسادی .برو پشت میزت دیگه 
امیر که حرفی نزده 
-خب پس فکر کردی تو واسه چی اومدی ؟
 
خندید و رفت پشت میز
 
یک یه ربع بعد امیر و نیما اومدن بیرون .با هم سلام و احوال پرسی کردیم .البته امیر مثل همیشه بود اما نیما خیلی جو زده شده بود .
 
خندم گرفته بود ،طفلک نمیدونست از خوشحالی چکار کنه 
 
 
رو به شیوا گفتم خب حالا که دیگه به من احتیاجی نیست من میرم
 
نیما گفت:امیر فکر نمیکنی خانوم صداقت بتونه در مورد اون موضوع کمکمون کنه .
امیر :نمیدونم ...در ضمن شاید ایشون امروز کار داشته باشن 
-من کار مهمی ندارم .اگه موندنم لازمه میمونم 
-پس اگه اینطوریه بمونید ،امروز کار زیاد داریم 
 
شیوا ذوق زده گفت:عالی شد من دیگه تنها نیستم 
 
امیر خیلی جدی رو به شیوا گفت:اینجا فقط حواستون باید به کار باشه .دوست و دوست بازی تعطیل .
 
خیلی دلم میخواد بد جور حالت رو بگیرم ..ولی حیف که از دیشب به خودم قول دادم آدم باشم .
 
بعد رو به نیما گفت:نیما تو برو ببین هر کس کارش کمتره بیاد تو اتاق مهندسین برای همون موضوع .
 
 
نیما که رفت .امیر رو به شیوا گفت:قبل از این که کار رو شروع کنی یه چیزهای رو باید بهت بگم که خیلی مهمه .
 
بعد به دفترچه یاداشتی که رو میز بود اشاره کرد و گفت:
هرچی که باید بنویسی تو این مینویسی .ملاقاتها و قرار داد ها رو تو کامپوتر ثبت میکنی ،که بعدا بهت نشون میدم .فقط تو این دفتر و تو این کامپوتر مینویسی .نبینم رو در و دیوار یا رو زمین نوشتیها .
 
شیوا خندید و گفت:من کی روی در و دیوار چیزی نوشتم که اینطوری میگی ..
-آخه نه این که ،این زمین و دیوار، زیادی سفیدن, آدم هوس میکنه روش چیزی بنویسه 
 
ای خدا خودت شاهد باش که من نمیخوام زیر قولم بزنم ،اما این نمیذاره 
 
-در ضمن این دگمه قرمز رو که میبینی
-آره ،این برای این نیست که اگه با تو کار داشتن ،باید این و فشار بدم 
-قربون آدم چیز فهم .پس این حله دیگه 
-آره بابا این و دیگه هرکسی میدونه 
 
شیطونه میگه بزنم این پسر رو ناکار کنما .دیگه داره خیلی رو عصابم میره 
 
بعد به هیکل امیر که پشتش به من بود نگاه کردم . زر مفت نزن مستانه 
 
بعد هم فقط حرصم رو روی کیف بیچارم خالی کردم و محکم فشارش دادم و رفتم به سمت اتاقی که برای من و شیرین در نظر گرفته شده بود .اما با صدای امیر سر جام وایسادم .
-کجا میرید خانوم صداقت ؟
بدون اینکه به طرفش برگردم گفتم:میرم به کارهام برسم
-پس چرا میرید اونجا 
 
 
با حرص برگشتم و گفتم:پس باید کجا برم .
 
به انگشت به اتاق مهندسین اشاره کرد و گفت:اونجا 
 
دندونهام رو فشار دادم و رفتم طرف اتاق مهندسین که گفت:فعلا نه .
 
با صدایی که از عصبانیت میلرزید گفتم:میشه تکلیف من رو روشن کنید آقای مهندس .
خیلی خونسرد گفت:تکلیف شما روشنه .این جا منتظر بمونید تا صداتون کنم .
 
بعد هم خیلی آهسته به طرف اتاق مهندسین رفت و در و بست 
 
-شیوا آخرش من از دست این پسر خاله تو دیوونه میشم 
با خنده گفت :چرا 
اداش رو در آوردم:چرا ...چشم کورت نمیبینه چطوری رفته رو اعصاب من .
 
خندید .
 
-باید هم بخندی .من هم جای تو بودم میخندیدم .
 
بعد در حالی که مشتم رو به سینه ام میزدم ادامه دادم 
 
فقط از خدا میخوام ،خودش حقم رو از این پسره بگیره .الهی که کارش یه جا لنگ بشه وبه التماس افتادن بیوفته ،الهی که ...
 
-اه بس کن دیگه مستانه مثل این پیرزنها غر میزنی
 
خواستم یه جواب آبدار بهش بدم که در شرکت باز شد و شیرین خانوم با شوهرشون وارد شدن.
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
پریدم بغلش .
شیرین:آی یواشتر بچم افتاد 
زدیم زیر خنده .رو به فرید گفتم :آقا فرید بابا شدنتون رو تبریک میگم 
-ممنون مستانه خانوم 
شیرین گفت:مهندس هست
-آره ،یه لحظه بشین به شیو ا بگم خبرش کنه ....راستی ،این شیوا هستش ،همون که تعریفش رو کردم .
 
خیلی صمیمی با هم دست دادن.رو به شیوا گفتم :میری به مهندس بگی خانوم شجا عی اینجاست و باهاش کار داره 
 
شیوا سری تکون داد و به طرف اتاق مهندسین رفت.
 
شیرین:چه ملوسه .به نظر دختر خوبی میاد 
-آره ،خیلی دختر خوبیه 
 
دستم رو رو شکمش گذاشتم و گفتم :حال جوجوی من چطوره ؟
-اون که خوبه ،اما من حالم تعریفی نداره ،هر چی میخورم عق میزنم ،دکتر میگفت شاید تا ۴ ماه آینده همینطوری باشم 
 
با صدای امیر که با فرید احوالپرسی میکرد برگشتم .شیرین هم با انها احوالپرسی کرد و با هم به اتاق کار امیر رفتن.
 
روی یکی از صندلیها نزدیک میز نشستم .ناکس نیما از فرصت استفاده کرد و اومد بیرون .رو به شیوا گفت:با کار چطورید ؟
 
شیوا که لپش از خجالت سرخ شده بود گفت:زیاد سخت نیست اما خب دقت زیادی میخواد
-نگران نباشید،خانوم صداقت که خب از پس کارها برامدن ،مطمئنم شما هم میتونید 
 
بعد رو به من گفت:جریان سرامیک ها رو گفتید 
شیوا:سرامیک ،جریان چیه؟
گفتم :آخه تعریف کردنی ،نیست
نیما:اختیار دارید من که هروقت یادم میوفته کلی میخندم 
 
بعد هم خودش جریان رو تعریف کرد
 
اونقدر بامزه میگفت که خود من هم خندم گرفته بود .شیوا هم با خنده هی سر برای من تکون میداد. یه لحظه تلفن زنگ خورد و شیوا مجبور شد گوشی رو برداره ،البته برای اینکه خنده اش نگیره کج نشست که به خودش مسلط باشه و با دیدن خنده من خنده اش نگیره .
 
این نیما هم که ول کن نبود.آرم گفت:اونجاش خنده دار بود که امیر رو زمین افتاده بود و با حرص نوشته ها رو یکی یکی پاک میکرد 
 
از تجسم امیر تو اون وضعیت خندم بیشتر شد طوری که شیوا به من و نیما اشاره کرد ساکت باشیم .اما خندمون بند نمی امد .در کل همیشه همینطوریه.وقتی میخوای نخندی بدتر خنده ات میگیره .
 
از شانس من هم همون موقع در اتاق امیر باز شد و همشون امدن بیرون.
 
اخلاق امیر که معلوم بود بدون اخم و تخم روزگارش نمی چرخید .اما نگاه شیرین و فرید هم یه جوری بود .خنده ام خود به خود قطع شد .صدام رو صاف کردم و رو به شیرین گفتم :چی شد ؟
 
شیرین یه نگاه به نیما انداخت و امد کنارم ایستاد .از رو صندلی بلند شدم.شیرین یه نگاه معنی دار بهم انداخت و گفت:
هیچوقت ندیده بودم اینطوری از ته دل بخندی .اون هم با جنس مذکر 
 
منظورش رو فهمیدم گفتم:خفه بابا ،طرف خودش نامزد داره .نامزدش هم همین شیوا خانومه 
 
-ا..راست میگی 
-هی ،تقریبا 
-تقریبا یعنی چی ؟
-یعنی اینکه قرار نامزد بشن 
-پس واجب شد حتما بهشون تبریک بگم 
دستش رو کشیدم و گفتم :دیوونه حرفی نزنی هنوز هیچ کس نمیدونه ......
 
با سر به شیوا و نیما اشاره کردم و گفتم:اینها همدیگر رو دوست دارن 
 
شیرین به طرف انها نگاه کرد و گفت:آخه نازی ....چه خجالتی هم هستن .هر دو سرشون رو انداختن پایین .
 
خندیدم و گفتم:همه که مثل تو نیستن چشم طرف رو در بیارن.
 
یه نیشگون از دستم گرفت.دستم و مالیدم و گفتم :خدا رو شکر من از نیشگون های تو خالص میشم .
 
-مستانه حالا که این وحیدی پرید .تو بیا رادمنش رو واسه خودت تور کن.خداییش خیلی به هم میاید .از نظر اخلاق هم که مثل هم میمونید .هر دوتون پاچه میگیرد.
 
با صدا کردن شیرین توسط فرید ،نتونستم یه فحش درست و حسابی تحویل شیرین بدم 
 
 
 
وقتی شیرین و فرید رفتن ،خیلی دلم گرفت .اخ که اگه شیرین هم اینجا بود چه اکیپی میشدیم.
 
رو صندلی نشستم که امیر گفت:خانوم صداقت ،شما هم تشریف بیارید 
 
چه عجب آقا یادشون افتاد ما حضور داریم .
 
کیفم رو برداشتم و بعد از انها وارد اتاق شدم .مثل اینکه بیکار تر از مهندس رضایی کسی نبود با اینها همکاری کنه 
 
رفتم طرف میز ی که دورش وایساده بودن و به کاغذ روی اون خیره شده بودن.
 
امیر گفت:این نقشه ها باید طی یک روز تموم بشه .مربوط به همون شرکتی که شکایت داشتن.دیروز تا شنبه ازشون وقت خواستم .
 
یه نگاه به کاغذ روی میز انداختم و گفتم :نقشه مربوط به چی هست؟
 
مهندس رضایی گفت:یه برج مسکونیه .که البته هر ۲ طبقه ،نقشه هاش باید متفاوت باشه .هر طبقه هم ۴ واحد داره که باز هر واحد نقشه و اندازه های متفاوتی داره .
من که گیج شده بودم گفتم:حالا چند طبقه هست؟
امیر :۱۲ طبقه 
-۱۲ طبقه ؟!اونوقت میخواین ۳ روزه نقشه ها رو تحویل بدید 
-۳ روزه نه ،این نقشها باید تا فردا تموم بشه .چون من فردا با هزار مکافات از شهرداری وقت گرفتم تا ساعت ۱۲ برای تایید اون رو به شهرداری بدم.
-فردا !شوخی میکنید .
 
یه طوری نگاهم کرد که یعنی ,بچه من با تو شوخی ندارم . 
 
-اگه نمیتونید همکاری کنید از همین الان بگید .چون دوست ندارم بعدا بهانه ای بیارید 
 
ابرویم رو بالا انداختم وگفتم 
 
اگه شما میتونید یکروزه اینکاررو بکنید مطمئن باشد که من هم میتونم . 
 
این رو گفتم و کیفم رو روی میز کناری گذاشتم و برگشتم سر جام .
 
 
یعنی اون موقع دلم میخواست با یه چیزی بزنم تو سراین جوجه مهندس .
 
 
امیر یه طرحی رو با خودکار رو کاغذی کشید و گرفت طرف من 
 
-این طرحی که میخوام روی نقشه پیاده کنید.البته اندازه و محاسباتش هم با شما .
-کی باید شروع کنم 
-از همین حالا 
کاغذ رو گرفتم و به طرف کیفم رفتم تا بیرون برم که گفت:کجا خانوم صداقت؟
 
میرم سر قبرم .لبم رو محکم گاز گرفتم تا حرصم خالی بشه 
 
-میرم کارم رو شروع کنم 
 
-همه ما همینجا کار میکنیم.
 
بعد به یک میز از ۴ تا میز نقشه کشی اشاره کرد و گفت :شما میتونید اینجا مشغول بشید .
-چرا نمیتونم تو همون اتاق قبلی کار کنم؟
-بخاطر اینکه من گهگاهی باید ناظر کارتون باشم .من که نمیتونم هر چند دقیقه یکبار دست از کارم بکشم و برای نظارت اون نقشه ها به اون اتاق بیام .
 
بعد هم رو به بقیه گفت:از همین الان باید کار رو شروع کنیم...نیما تو به اضافه اون نقشه یکی دیگه هم داری.مهندس رضایی طراحی نمای ساختمون با شما ، بعلاوه طراحی پارکینگ .
 
مهندس رضایی گفت:با این حساب دو تا نقشه دیگه میمونه .اون رو کی طراحی میکنه 
امیر :من خودم سعی میکنم امشب روش کار کنم .
 
مهندس رضایی گفت:با مهارتی که خانوم صداقت دفعه پیش از خودشون نشون دادن ،فکر نمیکنید طراحی پارکینگ رو به ایشون واگذار کنیم.بنده هم به طراحی اون نقشه به شما کمک میکنم.
 
امیر:همونطور که میدونید این نقشه ها هنوز محاسبه و اندازه گیری نشده و این وقت زیادی میبره .برای همین خانوم صداقت همون یه نقشه رو طراحی کنن کافیه .فردا باید همه نقشه ها آماده باشن .نمیخوام بخاطر یه نقشه نیمه کاره ،زحمات همه به هدر بره .
 
بعد هم رفت طرف میزی که کمی اونطرف تر از میز من ،که سمت راست بود ,نشست و مشغول شد 
 
ای خدا جون ،صد تا صلوات نذر میکنم ،کاری کن این چلقوز نتونه اون نقشه رو تموم کنه ...
 
 
همگی مشغول شدیم .بعضی وقتها امیر از همون سر جاش یه نگاه به کارم میانداخت..منم خودم رو مینداختم رو نقشه که هیچی معلوم نباشه .اون هم مجبور میشد بیاد بالای سرم تا بهتر ببینه .اما من همونطور از جام تکون نمی خوردم .چند بار هم مجبور شد ازم بخواد که برم کنار تا کارم رو ببینه .
 
 
.................................................. .................................................. .......................................
 
 
داشتم زیر چشمی دید میزدمش .کمی رو میز خم شده بود و دسته ای از موهای پر پشت و مشکیش رو پیشونیش ریخته شده بود و اون رو جذابتر کرده بود هر دفه انگار بیشتر دوست داشتم نگاهش کنم .تماشایی بود
مثل یه تابلو نقاشی .اما واقعا به همون درد نقاشی میخورد .چون اینطوری دهنش بسته بود .
 
یه دفه سرش رو برگردند طرفم .دستپاچه شدم و گفتم :
چیزه ... میشه بیاین کارم رو ببینید 
 
بدون این که تکونی بخوره گفت:بعدا میبینم .
 
این دفه دیگه به خودم فحش دادم و مشغول کارم شدم و تا وقت نهار سرم رو هم بلند نکردم.
 
 
موقع ناهارداشتم وسایلم رو جمع میکردم برم بیرون که شیوا اومد پیشم و گفت:مستانه من امروز نهار اوردم نمیخواد بری بیرون
 
امیر امد کنار شیوا وایساد و گفت :پس من چی ؟
-به اندازه تو هم هست .ماما ن به اندازه ۴ نفرغذا گذشته 
گفتم :و نفر چهارم کیه؟
یه چشم غره بهم رفت و گفت:مامان میدونه امیر و آقا نیما همیشه با هم هستن اینه که برای ایشون هم غذا گذاشتن .حالا هم بهتره بیایی تو آشپز خونه بهم کمک کنی .
 
با یه لبخند بلند شدم و همراهش رفتم .تنها ما چهار نفر برای ناهار تو شرکت مونده بودیم .بشقابهایی رو که شیوا اورده بود با قاشق و چنگال بردم به اتاق جلسات و مهمانها.همونجا که مبلمانش ابی فیروزه ای با سفید بود.اونها رو گذاشتم رو میز ی که وسط مبلها بود .شیوا هم با یه پارچ آب و چنتا لیوان اومد تو.بعد هم رفت غذا رو تو یه دیس کشید و آورد 
 
به شیوا گفتم خوب حالا برو صداشون کن 
قبل از این که شیوا بره ،امیر جلوی در ظاهر شد 
 
امیر :به به به ...ببین چه بویی میاد نیما .بیا تو که لوبیا پلو های خاله من خوردن داره .
نیما همراه امیر امد داخل و گفت:شیوا خانوم من به امیر گفتم که غذا میرم بیرون ،ولی اصرار کرد بمونم 
 
جون خودت، تو هم چقدر بدت امد 
 
شیوا :خواهش میکنم آقا نیما ,مامان برای شما هم غذاگذاشته،بفرمایید خواهش میکنم. 
امیر گفت:تا من میرم دستهام رو میشورم کسی ناخنک به غذا نزنه که اصلا خوشم نمیاد .
 
حتما منظورش به من بود چون وقتی این رو میگفت نگاهش به من بود و هم اینکه من از همه نزدیکتر به غذا بودم .
 
منم گفتم:معمولا این عادت آقایونه 
امیر :خدا رو شکر من از این عادتها ندارم.
 
بعد هم رفت بیرون .نفسم رو با صدا دادم بیرون .چون خیلی گرسنه بودم حال نداشتم تو دلم فحشش بدم .
بی خیال شدم و منتظر نشستم آقا تشریف بیارن.
 
نیما و شیوا داشتن زیر چشمی همدیگر رو دید میزدن که امد.دستهاش رو به هم مالید و گفت:خب بسم الله 
 
بعد هم کفگیر رو برداشت و اول برای خودش کشید و بعد برای نیما ،بعد کفگیر رو داد دست شیوا .شیوا کفگیر رو به سمت من گرفت و گفت:بکش مستانه جان 
گفتم:اول تو بکش .فرق نداره کی اول باشه کی آخر ..به اندازه کافی برای همه هست
 
تیرم خورد به هدف .امیر سرش رو بالا آورد و گفت:گفتن خانومها مقدمترن ،اما احتمالا کسی که این رو گفته حتما خیلی زن ذلیل بوده .
 
بعد همراه با نیما زد زیر خنده .اما نیما زود خودش رو جمع و جور کرد و مشغول خوردن شد .
 
 
شیوا یه کفگیر غذا برام کشید .کفگیر دوم رو رد کردم و گفتم:همین کافیه .
 
امیر یه پوزخند زد و گفت:اشتهاتون کور شد
 
نمیدونم من و اون چرا چشم نداشتیم همدیگر رو ببینیم .
 
گفتم:برای چی باید اشتهام کور بشه .من همینقدر غذا میخورم.
شیوا:امیر میشه دست از این شوخی هات برداری .
-تو که من رو میشناسی من اخلاقم اینه .با همه شوخی میکنم .
شیوا:میدونم اما ممکنه مستانه ناراحت بشه 
-دلیلی نداره ناراحت بشه...موقع کار جدی ام اما خارج از اون میشم خودم .
 
رو به شیوا گفتم:شیوا جون من اصلا ناراحت نشدم .حالا هم بهتره غذا ت رو بخوری .حیف این غذای خوشمزه نیست که بخاطر حرفهای بیخودی یخ کنه و از دهن بیوفته.
بعد هم بااعصاب داغون مشغول خوردن شدم.
شیوا گفت:کی میشه تو زن بگیری ،بلکه همه یه نفس راحت از دست تو بکشن.
امیر گفت:من و نیما از اون دستهایی هستیم که حالا حالا ها نمیتونیم زن بگیریم .میدونی چرا؟
شیوا :چرا؟
-چون نیما که باباش پول نداره براش زن بگیره ،من هم که یه پاپاسی از بابام نگرفتم .این شرکت رو هم که میبینی یک سال راه انداختم با اون ماشین که تو پارکینگ پارک،همه با قرض و قوله اس .پس نتیجه میگیریم که چی؟حالاحالاها وقت زن گرفتنمون نیست .
 
با این حرفش میخواست جواب روز اولم رو بده که با ثروت باباش مهندس نشده و این دفتر دستک رو با پول باباش راه نیانداخته .
 
حالا کی به تو زن میده با این اخلاق گندت .
 
نگاهم به نیما افتاد که تو خودش بود .ببین چطوری زد تو ذوق پسر مردم .خدا ازت نگذره مرد ...........
 
 
شیوا هم تو خودش بود .به زور اون چنتا قاشق رو هم خوردم.
 
 
 
داشتم چند تا چایی میریختم که نیما با ظرفش اومد تو آشپزخونه .هنوز تو خودش بود .پرسیدم چه خبرا.
-از چی ؟
لبخند زدم و شونه هام رو بالا انداختم.منظورم رو فهمید .لبخندی زد و یه دستش رو پشت سرش کشید و گفت:روم نمیشه حرفی بهش بزنم .
-چرا؟
اگه جوابش منفی باشه چی؟
-میدونی که نیست 
-خودش شاید ،اما خانواده اش چی ؟
-من خانواده انها رو میشناسم .شما آدم خوبی هستید .چرا باید به شما جواب منفی بدن.
یه نفس بلند کشید .
با صدای قدمهای شخصی که وارد آشپز خونه میشد برگشتم .امیر با ظرف غذاش جلوی در وایستاد .سینی چایی رو برداشتم و جلو در وایسادم تا امیر کنار بره .نگاهم به چایی ها بود ،اما معطلی امیر موجب شد تا سرم رو بالا کنم .تا نگاهم به نگاهش افتاد از جلوم رد شد و رفت طرف ظرفشویی .
 
این هم با خودش درگیری داره .
 
چایی رو جلو شیوا گذاشتم و گفتم : من میرم به کارم برسم .
 
 
.................................................. .................................................
 
نگاهی به نیما انداختم ، بازهم تو فکر بود.چرا فکر میکرد خانواده شیوا باهاش مخالفت کنن.؟چرا اینقدر دودل بود!نمیدونم حرفی از علاقه ش به شیوا چیزی به امیر گفته بود.فکر نکنم ،مگه از جونش سیر شده .
 
صورتم رو برگردوندم و به امیر نگاه کردم.بدون انتظارم داشت به من نگاه میکرد .
 
چیه تو هم امروز zoom کردی رو من .
 
با وارد شدن شیوا نگاهمون به طرفش کشیده شد .رفت طرف امیر و آروم یه چیزی بهش گفت که امیر با سرعت بلند شد و از اتاق بیرون رفت.با اشاره گفتم،چی شده 
شیوا گفت:مامانم زنگ زدو گفت به امیر بگم ،مادر عمو هوشنگ حالش بد شده بردنش بیمارستان.
 
نیما اومد طرف ما و گفت:بی بی جون .
 
شیوا با سر حرفش رو تصدیق کرد .
 
نیما :امیدوارم به خیر بگذره 
شیوا :خدا کنه 
مهندس رضایی گفت:یعنی رفتن
نیما:فکر میکنم 
-پس تکلیف نقشه ها چی میشه 
-میدونم ۲ تا از نقشه هارو صبح تموم کرد .
بعد رفت طرف میز امیر و با نگاهی به نقشه گفت:این هم تقریبا تمومه ...من امروز کمی بیشتر میمونم این رو تموم میکنم.
-پس اون ۲ تا نقشه دیگه چی میشه؟
-کدوم ۲ تا ؟!
-صبح خود مهندس گفت ،۲ تا ی دیگه میمونه که خودش تموم میکنه .
-تا شب بهش زنگ میزنم و میپرسم .
 
در همین لحظه موبایل نیما به صدا در امد .
 
نیما:امیر چی شده ......باشه خیالت راحت باشه من تمومش میکنم .اون ۲ تا نقشه دیگه چی......
.........مطمئنی ....باشه ...رسیدی یه خبر بده 
 
گوشی رو قطع کرد و گفت امیر بود .
 
 
 
خدا جون ،حالا من یه چیزی گفتم اون نتونه نقشه ها رو تموم کنه ،اما نه دیگه به قیمت جون مادر بزرگش .عجب کاری کردما......حالا خدا جون یه چیز دیگه من ۵۰۰ تا ،نه نه ۴۵۰ تا صلوات نذر میکنم در عوض حال مادر بزرگش خوب بشه .اون وقت قول میدم امشب جور اون ۲ تا نقشه رو هم خودم بکشم .جهنم و ضرر ....دل رحمم دیگه ....باشه خدا جون ......خیل خوب بابا همون ۵۰۰ تا صلوات . 
 
شیوا: حواست کجاس ،مستانه ؟
-هان چیه ؟
-میگم من بابام میاد دنبالم صبر کن تو هم میرسونیم.
-مزاحم میشم .خودم میرم
-مزاحم چیه .خود بابام گفت میرسونیمت
-باشه پس ......ممنون. .
 
.................................................. ...................... 
 
 
از خستگی نا نداشتم از پله ها برم بالا .یه دوش گرفتم و ساعتم رو کوک کردم رو ۷ .باید به قولم عمل میکردم و هرطوری که شده اون ۲ تا نقشه رو برای فردا آماده میکردم.
با صدای خش خش چشمهام رو باز کردم .خوب آلود گفتم:هستی دنبال چی میگردی تو کیفم.
-آدامس 
-ندارم 
طلبکار نگاهم کرد ورفت بیرون.
 
به ساعت نگاه کردم .یک ربع به ۷ بود .یه خمیازه کشیدم و برای اینکه خواب از سرم بپره رفتم و با آب سرد صورتم رو شستم.
 
سرم رو نقشه بود که مادرم اومد تو اتاق .
 
-دختر مگه تو شام نمیخوای .
-الان میام مامان.
 
یه نگاه به نقشه کرد و گفت :مگه نگفتی این ترم ،درس و مشق نداری ؟
-مامان درس و مشق چیه .مگه من کلاس اولیم 
-فرقی هم با کلاس اولیه نداری 
 
دلخور نگاهش کردم.
 
-از شیرین چه خبر ،کم پیدا شده .
-راستی یادم رفت بگم .شیرین حامله اس .
 
هستی اومد تو اتاقم و گفت:کی حامله اس 
 
مادرم یه چپ نگاهش کرد 
 
هستی:خب صداتون تا بیرون میومد 
 
مادرم با اخم رو از هستی گرفت و گفت:مبارکش باشه ....اما چند ماه دیگه که شکمش بالا اومد چطور میخواد کار کنه ؟
-این ترم رو دیگه نمیاد .این واحد رو انداخت 
-حیف شد .
خواست از اتاق بره بیرون که گفت:راستش رو بخوای تو هم باید این ترم رو بندازی .
-آخه چرا؟
-تو دختر تنها ،توی اون شرکت که همشون مرد هستن ،مخصوصا با ۲ تا مرد مجرد ،شاید هم بیشتر ،بمونی که چی بشه .فردا پشت سرت هزار جور حرف نا رابطه .
 
-مامان ،من تنها نیستم .بجز من ۲ تا خانوم مهندس هم هستن.بعلاوه شیوا هم منشی شرکت شده 
-شیوا؟!
-اره از امروز کارش رو شروع کرد.
هستی گفت:مامان خانوم حالا که خیالتون راحت شد بفرمایید شام یخ کرد.
 
.................................................. .................................
 
دیشب تا ساعت ۴ بیدار موندم و کار نقشه ها رو تموم کردم .خدا میدونه چقدر به خودم ،تف و لعنت فرستادم با این قولی که به خودم داده بودم .
 
صبح در حالیکه چشمهام هنوز بسته بود کورمال کورمال خودم رو به دستشویی رسوندم .هستی هم که هروقت میرفت دستشویی یادش میومد ،کم خوابیهاش رو اونجا جبران کنه .
 
صبحانه ام رو که خوردم رفتم بالا حاضر شدم و نقشه ها رو هم برداشتم و زدم بیرون .
 
 
اخ که من عاشق این هوای سرد پاییزی بودم .به ساعتم نگاه کردم هنوز وقت داشتم .تصمیم گرفتم یه کم 
پیاده روی کنم.صدای خش خش برگها رو که از له شدن زیر پام بوجود میومد دوست داشتم .مثل بچه ها شده بودم از روی این برگ میپریدم روی اون یکی .با پاهام برگ های کوپه شده رو پخش میکردم به این طرف و اونطرف ...نمیدونم تا کی تو این حال و هوا بودم که با خنده یه خانوم مسن به خودم اومدم .خجالت زده از کارم سرم رو پایین انداختم و رفتم به طرف ایستگاه اتوبوس.
 
 
تا وارد شرکت شدم شیوا از جاش بلند شد و گفت: سلام ،چرا اینقدر دیر کردی ؟
-سلام .
به ساعت نگاه کردم :وای این ساعت درسته 
 
-بله خانوم .ساعت ۹:۳۰ .چرا گوشیت رو جواب نمیدادی؟
-اخ ،یادم رفت بیارم.
-امیر خیلی قاطیه ؟
-خب چه کار کنم .از قصد که دیر نیومدم.....راستی حال مادر بزرگش چطوره؟
-هنوز تو اتاق c .c .u .اما میگن خطر رفع شده .امیر از دیشب تا حالا اونجا بوده ....خیلی پکره. مثل این که نتونسته کار نیمه کارش رو هم تموم کنه 
 
مثل tom تو کارتون tom و jerry یه خنده بدجنس اومد گوشه لبم 
 
-میدونستم.....
 
 
با خارج شدن امیر از اتاقش حرفم و خوردم.چهره اش در عین حالی که عصبانی بود ،خسته هم به نظر میامد.رنگ پوستش کمی کدر شده بود و همون لباسهای دیروز تنش بود.
 
نه طفلک مثل اینکه اصلا وقت نکرده بره خونه.....هی یه همچین دلم براش سوخت.
 
با نزدیک شدن امیر ، به خودم امدم و سلام کردم 
 
زیر لب پاسخم رو داد و خیره نگاهم کرد.
 
سرم رو پایین انداختم و گفتم:ببخشید سعی میکنم دیگه تکرار نشه 
 
بعد یه کم سرم رو بالا گرفتم .اما هنوز همونجوری نگاهم میکرد.یه نگاه به طرف شیوا کردم. شیوا دستش رو به طرف گردنش برد و مثل کسانی که به دار آویخته میشن ،ادا در آورد،یعنی کارت تمومه.
 
از این کارش خندم گرفت . نمیخواستم بخندم ،اما این شیوا بلا گرفته ،هی پشت کامپوتر شکلک در میاورد.با زوری که به خودم آورده بودم ،باز نتونستم خودم رو نگه دارم و یه لبخند خیلی کوچیک اومد رو لبم.
 
امیر جدی گفت:کجاش خنده داره؟
 
زود لبخندم و خوردم و مثل این بچه کلاس اولیها گفتم:ببخشید آقا ،من به این موضوع نخندیدم.
 
یه نگاه به شیوا کرد .شیوا ناکس خودش رو زد به اون راه و مثل این منشی های وظیفه شناس ،مشغول کار شد .
 
امیر نگاهش رو از شیوا گرفت و رو به من گفت: تو اتاق مهندسین میبینمتون.
 
بعد خودش رو کشید کنار که من رد بشم .
همون موقع موبایل آقا زنگ خورد و گوشیش رو از تو جیبش برداشت که جواب بده .من هم موقعیت رو مناسب دیدم و خواستم شیوا بی نصیب نمونه . 
 
همونطور که به طرف اتاق میرفتم ، برگشتم و برای شیوا زبونم رو تا اونجا که جا داشت در آوردم و همین باعث شد که متوجه جلوم نشم و محکم شونه ام با شونه امیر که جلوی در وایساده بود بر خورد کنه و صدای اخ من 
به هوا بره .
 
برگشتم و فقط نگاهش کردم
 
امیر هم تلفن رو قطع کرد و با عصبانیت گفت:حواست کجاست،خانوم 
 
به جای اینکه معذرت بخوام گفتم: مثل این که شما جلوی در بودید ها.
 
اخمهاش و بیشتر کرد توهم و لبش رو گاز گرفت .فکر کنم میخواست فحش ناموسی بده که دید اینجا جلوی ۲ تا ضعیفه،جاش نیست .اینکه در و باز کرد و بدون هیچ حرفی رفت تو.
 
با صدای خنده شیوا بطرفش برگشتم
 
-زهرمار ، همش تقصیر توئه .
 
دستم و بردم طرف شونه ای که درد گرفته بود و زیر لب چند تا فحش جانانه نثارش کردم.
شیوا که هنوز میخندید گفت:
حالا چرا اینقدر اخم کردی 
-حتما این پسر خاله ات فکر میکنه از قصد خودم رو بهش زدم که اونطوری نگاهم میکرد .خوب یه اتفاق بود دیگه ,این که دیگه رم کردن نداره .
 
خنده اش بلند تر شد و گفت: حالا واقعا اتفاقی بود.
 
گفتم:نه از قصد خوردم بهش .آخه نه اینکه خیلی بچسبه .
 
بعد هم با شدت در و باز کردم که همه نگاهشون کشیده شد طرف من.



:: موضوعات مرتبط: رمان تمنای وجودم , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: